زندگی جی.کی. رولینگ به روایت خودش:

دانلود هری پاتر مانا کتاب کتاب همراه
پدر و مادر من ، هر دو اهل لندن بودند. آن­ها در قطاری که از ایستگاه کینگرکراس لندن، به اسکاتلند می‌رفت با همدیگر آشنا شدند. در آن موقع هر دو 18 سال داشتند. در آن روز مادرم گفته بود که سردش است و پدرم کتش را به او داده بود تا گرم شود. آن­ها دقیقاً یک سال بعد از این ماجرا، ازدواج کردند. مادرم در بیست سالگی به من زندگی داد و یک سال و دو ماه بعد هم به خواهرم دی.

فکر سنگ جادو، با دیدن عکس­های بچگی­‌ام که در آنها به توپ مورد علاقه‌­ی بادی­‌ام که پوشیده از حباب­‌های رنگی بود چنگ زده بودم، به ذهنم رسید.

در محل زندگی ما، تعداد زیادی بچه وجود داشت که با آن­ها بازی می‌کردیم. در بین بچه‌ها خواهر و برادری بودند که نام فامیلی‌شان «پاتر» بود. من همیشه نام فامیل آن­ها را دوست داشتم، حتی بیشتر از فامیلی خودم رولینگ. آن برادره اسمش هری بود. مادرش (مادر هری) می­‌گوید که من و هری همیشه سعی می‌کردیم مانند جادوگرها لباس بپوشیم. اما تنها چیزی که من به یاد دارم این است که آن پسر یک دوچرخه داشت که همه دوست داشتند سوارش بشوند.



نوشتن کتاب هری پاتر 

دانلود هری پاتر مانا کتاب کتاب همراه

در یکی از روزهای سال ۱۹۹۰، من سوار یک قطار شلوغ در راه لندن بودم که ناگهان فکر هری ‌پاتر به سرم افتاد. در آن موقع من خودکاری همراه خود نداشتم، و خجالت می­‌کشیدم که از دیگران درخواست خودکار کنم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم که همین به تاخیر افتادن حرکت قطار بود که باعث شد من چهار ساعت یک جا بنشینم و تمام افکارم را روی هری پاتر متمرکز کنم. در همان زمان بود که یک مو سیاهِ پیشانی‌ زخم در ذهنم متولد شد. تصویر پسری که نمی‌دانست جادوگر است، مرتب در ذهنم کامل و کامل­‌تر می‌شد. فکر می‌کنم که اگر در آن روز خودکاری همراه داشتم و می‌توانستم افکارم را به روی کاغذ بیاورم، الان چه داستان جالب­‌تری نوشته بودم!

من نوشتن سنگ‌ جادو را شروع کردم و همراه با افکارم به منچستر رفتم. افکار من مرتب در جهاتی عجیب و مختلف رشد می‌کرد که تمام آنها در مورد هری پاتر بود، پسری که در هاگوراتز تحصیل می‌کرد. ناگهان در ۳۰ دسامبر ۱۹۹۰ اتفاقی افتاد که دنیای مرا برای همیشه تغییر داد. مادر من فوت کرد.

۹ ماه بعد برای رفع افسردگی به پرتغال سفر کردم و در یک موسسه زبان به تدریس زبان انگلیسی مشغول شدم. فکر هری‌ پاتر که هنوز در سرم در حال رشد کردن بود را با خود برده بودم. امیدوار بودم که ساعات کاری جدیدم (فکر می‌کنم ظهرها و غروب) برای زخم ناشی از مرگ مادرم، مرهمی باشد و در همان زمان بود که حس مرگ والدین هری در ذهن من عمیق‌ و عمیق‌­تر شد. در هفته‌های اولی که من در پرتغال بودم، قسمت مورد علاقه‌ام را نوشتم: آیینه­‌ی نفاق­‌انگیز.



اولین چاپ کتاب هری پاتر 

دانلود هری پاتر مانا کتاب کتاب همراه

امیدوار بودم زمانی که از پرتغال بازمی‌گردم یک کتاب تمام شده زیر بغلم داشته باشم. ولی در واقع چیز بهتری به دست آوردم: دخترم! من با یک مرد پرتغالی آشنا شدم و ازدواج کردم و حاصل این ازدواج جسیکا بود. من و جسیکا به ادینبورگ رفتیم، جایی که خواهرم دی زندگی می‌کرد، درست در کریسمس ۱۹۹۴. من دوباره شروع به تدریس زبان انگلیسی کردم و می‌دانستم با وجود تدریس تمام وقت و آماده کردن درس قبل از کلاس و نگهداری از یک بچه‌ی کوچک اصلاً وقت نوشتن کتابم را نخواهم داشت. با این حال زمانی که جسیکا در گهواره‌اش به خواب فرو می‌رفت، من به نزدیک‌ترین کافه می‌رفتم و دیوانه‌وار می‌نوشتم. من تقریبا هر روز عصر به نوشتن مشغول می‌شدم. گاهی اوقات در عین این­که عاشق کتابم بودم، از آن متنفر می‌­شدم.... اما بالاخره تمام شد.

من سه قسمت اول کتاب را در یک پوشه‌ی پلاستیکی زیبا گذاشتم و برای یک نماینده فرستادم و او آنها را درست در همان روزی که دریافت کرده بود، پس فرستاد... ولی نماینده‌ی دوم برای من یک نامه فرستاد و از من خواست تا فصل‌های بعدی کتاب را برایش بفرستم. نام او کریستوفر بود. او برای من تعداد زیادی ناشر پیدا کرد،‌ اما بیشتر آنها قبول نکردند. در آگوست ۱۹۹۶ کریستوفر، با من تماس گرفت:
- نشر بلومزبری قبول کرده!

گوش‌­هایم حرف‌­هایی که می­‌شنید را باور نمی­‌کرد.

-        منظورت اینه که کتاب می­ره واسه چاپ؟

...